من نه سفیدم نه سیاه...

ساخت وبلاگ
سفید بودن دشوار است و سیاه بودن از آن هم دشوارتر. لابد می گویید: خواستن توانستن است. همه چیز ممکن است. اما این طور نیست.
روزگاری سرگردان بودم... در انتخاب راه زندگی. چیزهای زیادی داشتم: خانواده، دوست، موسیقی، کتاب. خوشحال بودم. آن موقع بود که با سفیدرویان آشنا شدم. راهی که برگزیده بودند سخت قابل ستایش بود. هیچ گناهی در خود نداشت. نه توهینی، نه تهمتی، نه دروغی، نه غیبتی. آن ها را تحسین می کردم زیرا پاکی شان مایه ی حیرتم بود.
خواستم مثل آن ها شوم. گفتم: چکار کنم؟ گفتند: خطا نکن! دیگر برای سرگرمی دیگران را مسخره نکردم. دیگر برای پول دیگران را فریب ندادم. سعی کردم به هر طریقی خود را به سفیدها نزدیک تر کنم. در ابتدا زیاد سخت نبود. فکر می کردم موفق می شوم. نمایندگان سفید نیز تشویقم می کردند.
اما چند وقت بعد موضوعی پیش آمد. امتحانی داشتیم. دوست صمیمی ام که نمره اش هیچ گاه از بیست کمتر نبود، قبل شروع امتحان دنبالم آمد و از من خواست تا برگه ام را باز بگذارم! برایم عجیب بود. گفتم: تو که هیچ وقت تقلب نمی کنی. سعی کرد بغضش را پنهان کند که در این کار زیاد هم موفق نبود. به آرامی گفت: چند روزی ست پدرم ناپدید شده!مادرم از صبح تا شب دنبالش است.آخر چنین چیزی سابقه نداشته. سپس آهی کشید و ادامه داد:من در تمام طول روز باید از دو خواهر کوچکترم مراقبت می کردم. یکی مدام شیر می خواست و دیگری مرا به بازی دعوت می کرد. هر وقت هم آن ها می خوابیدند من دیگر نای ایستادن نداشتم تا برسد به درس خواندن!متاثر شدم. می دانستم دروغ نمی گوید.
آن روز او با شادی به خانه رفت. در راه هم از من تشکر کرد و گفت: می دانی که اگر فرصتی برای جبران داشتم هرگز این کار را نمی کردم. می دانستم کار درست را انجام داده ام. ناراحت نبودم. به کوچه مان که رسیدم سفیدهای خشمگین و آشفته به من حمله ور شدند. تعجب کردم. پرسیدم: چه شده؟ گفتند: تو عهد خود را شکستی! گفتم: امکان ندارد. گفتند: امروز، مدرسه، تقلب! فهمیدم چه چیز ناراحتشان کرده. گفتم: آهان! آن را می گویید. این آخرین امتحان بود. دوستم دانش آموز بسیار خوبی ست. این بار مجبور شد چون معلممان واقعا بی منطق بود و دلیلش را نمی پذیرفت. خشمشان افزون شد: چه می گویی؟ کاری که کردی هرگز بخشیده نمی شود. تو هیچ گاه نباید قوانین را بشکنی. نه برای خودت، نه دوستت و نه معلمت! از این به بعد اجازه ی سفید بودن نداری،زیرا کارنامه ات نقطه ای سیاه در خود دارد!
خیلی ناراحت شدم. همان جا فهمیدم که منطق من هرگز این موضوع را نخواهد پذیرفت. قصد داشتم با سفید بودن تبدیل به آدم بهتری شوم، نه آن که دست هایی را که برای کمک دراز شده اند از بن قطع کنم!
رفتار سلطه جویانه سفیدها نظرم را نسبت به زندگی تغییر داد. آن ها کمک من به دوستم را نقطه ی سیاهی در صفحه ی زندگی ام دانستند. پس سفید بودن را کنار گذاشتم و قلبم را نسبت به خوبی ها مصون کردم!
مدتی نگذشت که سیاه رویان احاطه ام کردند. کارشان رابا بدگویی از گروه مقابل آغاز کردند که اتفاقا کارساز افتاد. دعوای اخیر من با سفیدهاجریا ن گفت و گو را سریع تر کرده بود. پیشنهاد دادند سیاه باشم. گفتم: چطور؟ گفتند: خطا کن!
این یکی اصلا سخت نبود. راه های زیادی پیش رویم بود. در مدرسه برای معلم ها کاریکاتور می کشیدم و پشت سرشان می خندیدم. بعدتر بزرگ شدم. حالا دوران مدرسه ام مدتها می شد که به پایان رسیده بود. پس از فروشگاه ها اجناسی کش می رفتم که تمام عمر آرزویشان را داشتم. سیاه بودن آن قدرها هم که فکر می کردم بد نبود.
یک روز به قصد خط انداختن خودروهایی که در امتداد یک اتوبان پارک شده بودند، تیغی برداشتم و از اولین ماشین کار خود را شروع کردم. نگهبانی سیاه نیز من را نظاره می کرد. صدای جیغ کشیدن تیغ بر روی فلز واقعا برایم لذت بخش بود. آن خودروها متعلق به افراد ثروتمندی بودند که هم اکنون در ساختمان اداری مهمی مشغول برنامه ریزی برای اختلاس جدیدشان بودند.
همان طور که پیش می رفتم صدای ناله ای توجهم را جلب کرد. به یک پل هوایی رسیده بودم.از پله ها بالا رفتم و روی فلز زنگاربسته ی کف پل ایستادم. صحنه ای که می دیدم حقیقا دلخراش بود. مردی جوان به روی چهارپایه ی تقریبا بلندی ایستاده بود که او را از نرده های محافظ پل بالاتر برده بود. انگار قصد خودکشی داشت.
فریاد زدم: آهای! چکار می کنی؟ قصد داری خودت را بکشی؟ با این کارت تنها تغییری که ایجاد می شود افزایش نرده های محافظ پل و در نتیجه افزایش کار کارگران شهردای ست!
به من نگاه کرد. چهره اش غمگین بود و لبخندش از آن هم غمگین تر.گفت: کسی که دوست داشتمش... او را از دست دادم. هق هقی کرد و ادامه داد: همین دیروز... گفتند از پله ها افتاده و ضربه مغزی شده... او را به بیمارستان بردیم اما دوام نیاورد... . هق هقش اوج گرفت: حالا به چه امیدی باید زندگی کنم؟ تنها فرزندمان را چه کسی باید بزرگ کند؟
تلخی موضوع را درک کردم. داشتم به این فکر می کردم که چکونه او را کمک کنم که نگهبان سیاه از پایین پل به من اشاره کرد. و ثانیه ای بعد صدایش در گوشم پیچید: او را پرت کن! از تعجب شاخ درآوردم. چگونه می توانستم او را پرت کنم؟ مرد بیچاره از درون فرو ریخته بود و حالا من... . نگهبان سیاه انگار فکرم را خوانده بود چون پاسخ داد: خیلی ساده است. از پشت سر هلش بده! با ناباوری نگاهش کردم. آن سیاه دیوانه چه می گفت؟دوباره ذهنم را خواند. چهره اش جدی شد و برای آخرین بار هشدار داد: اگر همین حالا پرتش نکنی صفحه ی سیاهت با ننگی سفید پر می شود که برای ما قابل بخشش نخواهد بود! و در این صورت تو هرگز سیاه نخواهی شد.
اعصابم را به هم ریخته بودند. هم مرد جوان و هم نگهبان سیاه. دومین مورد را فراموش کردم و تصمیم گرفتم بعدا درباره اش فکر کنم. تمرکزم را روی مرد جوان گذاشتم: آهای! هنوز گوشِت با مَنه؟ سرش را آهسته تکان داد اما حالت چهره اش مصمم تر شده بود. فکری کردم و تیر خلاص را رها کردم: اگر آن قدر بی مسئولیتی که علاوه بر افزایش کار کارگران قصد داری کودکی را نیز، یتیم و بی سرپرست در دنیا رها کنی نیازی به خودکشی نداری! من آماده ام تا با تمام وجود تو را نابود کنم! و به دنبال این حرف به سمتش دویدم.
انگار تلاشی که در دیوانه نشان دادنم انجام دادم جواب داد! زیرا مرد جوان فورا از چهارپایه پایین آمد و از سمت دیگر پله ها را پیمود. بعد هم به حالت دو به سمت خیابان رفت و سوار اولین ماشینی شد که برایش ایستاد.
پاهایم متوقف شدند و نفس راحتی کشیدم. امید داشتم که آن مرد نصیحتم را بپذیرد و فرزندش را رها نکند. باد خنکی می وزید که باعث لذتم می شد. به چهارپایه ای که تا چند لحظه قبل می توانست باعث مرگ یک آدم شود، خیره شدم. به سمت آن حرکت کردم و از دو پله اش بالا رفتم.
منظره ی وسیع اتوبان پیش چشمانم پدیدار شد. حال باید چه می کردم؟ سفید ها مدت ها پیش مرا از خود رانده بودند. نمی توانستم به جمع آنان بازگردم. به پایین پل نگاه کردم. نگهبان سیاه هم رفته بود. به یاد آخرین هشدارش افتادم: اگر همین حالا پرتش نکنی صفحه ی سیاهت با ننگی سفید پر می شود که برای ما قابل بخشش نخواهد بود! و در این صورت تو هرگز سیاه نخواهی شد.
بی شک آن نگهبان از دستم عصبانی بود. بی شک دیگر هیچ سیاهی چشم دیدنم را نداشت. حال باید چه می کردم؟ تمام آدم ها یا سفید می شدند یا سیاه. راه دیگری نبود. بود؟
لبخندی زمینه ی پریشان صورتم را تغییر داد. به صفحه ی زندگی ام نگاه کردم. در آن سیاهی عظیم حالا دایره ی سفید و نسبتا بزرگی وجود داشت. قلم مویی برداشتم. لحظه ای درنگ کردم. چرا که نه؟ و بعد چرخش دیوانه وارقلم مو بود که صفحه را گیج می کرد. هم صفحه و هم سفید و سیاهی را که دیگر وجود نداشتند.
حالا من خاکستری بودم! به دور از درخشندگی سفید و به دور از تیرگی سیاه. حالا من خاکستری بودم! به دور از قوانین بی رحمانه ی سفید ها و سیاه ها. حالا من خاکستری بودم!
از چهارپایه پایین می آیم. در حالی که آن را روی شانه ام حمل می کنم پله ها را یکی یکی می پیمایم. پایین پل هوا خنک تر شده است. باد شدیدتر می وزد. لبخندم را پررنگ تر می کنم. چرا که نه؟ حالا من خاکستری ام و حالا هیچ سفید و سیاهی نمی تواند مانعم شود!
مهزاد نظری، کلاس دهم، مدرسه فرزانگان 2
6/تیر/1396
موضوعات مرتبط: داستان کوتاه
برچسب‌ها: سفید , سیاه , خاکستری

چهارشنبه هفتم تیر ۱۳۹۶ | 0:51 | پری زاد |

من نه سفیدم نه سیاه......
ما را در سایت من نه سفیدم نه سیاه... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : oggy7 بازدید : 138 تاريخ : چهارشنبه 7 تير 1396 ساعت: 3:33