گاهی بغض می کنم...به رویارویی چشم هایی که سال هاست با یکدیگر بیگانه شده اندبه دور شدن دست هایی که مدت ها پیش قفل هم بودندبه مهربانی هایی که قلب های بی شماری را تسخیر کرده بودند، امااما حالا، پشت این پنجره ی نیلی آسمانپشت این قفس های زنگار بسته ی قدیمیمی نشینم، بی آن که نگاهم را از این رویا بردارمچه شد؟ چه شد که محبت فرو ریخت؟چه شد؟ چه شد آن زیبایی های پی در پی؟شاید زمان ما را در خود فرو برده استشاید نگاه هایمان را بی هوا بسته ایم و دیگر نمی بینیمدر ثانیه های پر تلالو و نورانیچه بی ثمر می نگریم سوی دوردست هاچیست این همهمه های وهم انگیز چیست این پندارهای باطلکه ما را تا بلندای سپیدارها اوج داده استآیا، آیا زمان به ما یاد نداده است؟که باید درخت غرور را ریشه کن کنیم؟گریه ی من از درماندگی نیستگریه ی من از درماندگی نیستاز این است که ما می توانیم و نمی کنیماز این است که توانا و قادریم امااما شاید، زمان ما را در خود فرو برده استشاید آن چشم های آشنای گذشته اکنونپندار واهی قدرت طلبی دارندچنان غرق در زمان شده ایم که هیچ کس را یارای مقابله نیستدوست جوان من آیاتو نیز همره مندر اعماق تلخ زمان فرو رفته ای؟پری________زاد
موضوعات مرتبط: شعرهای طوفان
برچسبها: شعر , شعر پریزاد , پریزاد من نه سفیدم نه سیاه......
ما را در سایت من نه سفیدم نه سیاه... دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : oggy7 بازدید : 122 تاريخ : سه شنبه 25 مهر 1396 ساعت: 21:41